وقتی مشرکان مشاهده کردند که اصحاب رسول خدا خود را آماده کرده و بیرون میشوند و با خانواده و فرزندان و اموال خویش به سمت اوس و خزرج میروند، بسیار ناراحت و نگران شدند و یک خطر حقیقی و بزرگ در برابر ایشان نمودار شد، خطری که کیان بت پرستی و نظام اقتصادی آنان را تهدید میکرد. وقتی در موعد معین در دارالندوه حاضر شدند، ابلیس در شکل پیرمردی حکیم نزد ایشان آمده و بر در دار الندوه ایستاد. گفتند: این پیرمرد کیست؟ گفت: کهن مردی از اهالی نجد که از میعاد شما با خبر شده و آمده تا سخنانتان را بشنود و امید است که رای و خیرخواهی را از شما دریغ ندارد. گفتند: بسیار خوب وارد شود، او نیز وارد مجلس ایشان شد.
توافق بر قتل پیامبر اکرم
نقشه ابوجهل: اعضای دارالندوه پس از رایزنی و مشورت به اتفاق تصمیم گرفتند که پیامبر را به قتل برسانند. آنها پیشنهاد ابوجهل را در این رابطه پذیرفتند؛ ابوجهل گفت: به خدا من در این مورد نظری دارم که تا کنون به فکر آن نیفتادهاید. گفتند: ای ابوالحکم! نظرت چیست؟ گفت: به نظر من باید از هر قبیلهای جوانی چالاک و نیک نژاد و با منزلت انتخاب کرده و به هر یک شمشیری بران بدهیم. آنگاه آنان با یک یورش هماهنگ بر او ضربتی وارد آورند، چنانکه گویی یک نفر به او ضربه زده است، پس او را کشته و ما را از شر او آسوده کنند. با این کار، خونش میان تمامی قبایل تقسیم میشود و بنی عبدمناف توان مبارزه و جنگ با تمام قوم خویش را ندارند. شیخ نجدی گفت: سخن درست همین است که این مرد گفت. این نظری است که بهتر از آن را نمیتوان عرضه کرد.
هجرت پیامبر اکرم ، سال چهارده بعثت
پیامبر اکرم در گرمای نیم روز نزد ابوبکر ا رفت تا مراحل هجرت را با او در میان نهاده و قطعی سازند. عایشه ل میگوید: در آن اثنا که ما در خانهی ابوبکر به هنگام گرمای شديد ظهر نشسته بوديم، کسی به ابوبکر گفت: این رسول خدا است که صورتش را پوشانده و در وقت و ساعتی به دیدارمان آمده که معمولاً نمیآمد! ابوبکر گفت: پدر و مادرم فدایش باد! به خدا سوگند جز امری مهم، ایشان را در این وقت به اینجا نیاورده است. عايشه میگويد: رسول خدا آمدند و اجازه گرفتند. ابوبکر به ايشان اجازه ورود داد و ایشان وارد شدند. آنگاه به ابوبکر فرمودند: «أخرِج مَن عندَک» «اطرافيانت را بيرون کن»! ابوبکر گفت: اينان خانواده خود شما هستند، پدرم فدای شما باد ای رسول خدا. فرمودند: «فانّي أُذِن لي في الخروج» «به من اجازه خروج (و هجرت به مدینه) داده شده است». ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد، آیا اجازهی همراهی دارم؟ رسول خدا فرمودند: آری.
آنگاه طرح هجرت را را با ایشان هماهنگ کردند و به منزل خودشان بازگشتند و منتظر شدند تا شب فرا رسيد. این در حالی بود که کافران قریش تمام روز را بطور پنهانی در حال آمادگی برای اجرای نقشهای که در دار الندوه گرفته بودند، بسر بردند. رسول خدا عادت داشت که در همان ابتدای شب، پس از ادای نماز عشاء بخوابد و پس از نیم شب به مسجد الحرام رفته و در آنجا نماز شب بگزارد. ایشان به علی دستور داد تا آن شب در بسترش بخوابد و پارچهی حضرمی سبز رنگ ایشان را بر روی خویش بیندازد و به ایشان خبر داد که هیچ مشکلی برایش پیش نخواهد آمد.
رسول خدا خانهاش را ترک میگوید.
با اینکه قریش بسیار هوشیار و بیدار بودند، اما نقشهی آنها به شدت شکست خورد؛ به این توضیح که رسول خدا از خانه خارج شده و صفوف قریش را شکافت و از میان آنها خارج شد. ایشان یک مشت خاک برداشته و بر سر همگی آنها پاشید و خداوند متعال توان دیدن را از آنان گرفت و آنان در آن لحظه پیامبر را نمیدیدند، پیامبر نیز این آیه را تلاوت میکرد: (وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ) [یس: 9] «و از پیش رویشان دیواری و از پشت سرشان نیز دیواری نهادهایم و چشمانشان را با پردهای پوشاندهایم؛ از این روست که [حقیقت را] نمیبینند». از این خاک بر سر همهی آنها ریخته شد. آنگاه پیامبر به خانه ابوبکر ا رفت و هر دو شبانگاه از دریچهای که در خانهی ابوبکر بود خارج شده و از مسیر یمن خود را به غار ثور رساندند.
پيامبراکرم میدانستند که قريشيان با جديت هرچه تمامتر در پی ايشان خواهند آمد و نخستین راهی که دیدهها بدان دوخته خواهد شد راه اصلی مدینه است که به سوی شمال میرود، از این رو ایشان راهی را که درست نقطه مقابل آن در سمت جنوب مکه بود در پيش گرفتند، که به سوی يمن میرفت. آنها پس از طی حدود پنج مایل، خود را به کوهی موسوم به کوه ثور رساندند؛ کوه ثور کوهی بلند بود و راه ناهمواری داشت و صعب العبور و سنگلاخ بود و پاهای مبارک رسول خدا ج را مجروح ساخت. چون به کوه رسیدند، ابوبکر ايشان را بر دوش خود حمل کرد، و پيوسته ايشان را به خود میچسبانيد، تا به غاری در قلّه کوه رسيدند که در تاريخ به «غار ثور» شهرت يافته است.
آنها مدت سه شب در غار ثور مخفی شدند: شب جمعه، شب شنبه و شب یکشنبه و عبدالله بن ابی بکر شب را نزد ایشان به سر میبرد.
در بامدادِ شب اجرای نقشه، آنگاه که قریش از نجات رسول خدا ج اطمینان یافتند، از شدت خشم نزدیک بود دیوانه شوند. آنها ابتدا و پیش از هر کاری، علی ا را زدند و تا کعبه کشیدند و ساعتی زندانی کردند تا شاید خبری از آن دو بدست آورند.
قریش تصمیم گرفتند برای دستگیری این دو از تمام امکانات خویش استفاده کنند، از این رو تمامی راههای منتهی به مکه را تحت مراقبت شدید قرار دادند. همچنین به ازای مرده و یا زندهی هر یک از آن دو صد شتر جایزه تعیین کردند.
در راه مدینه
رسول خدا و ابوبکر به همراه عامر بن فهیره و با راهنمایی عبدالله بن اریقط از مسیر ساحلی، راه مدینه را در پیش گرفتند.
ورود به مدینه
عروه بن زبیر میگوید: مسلمانان در مدینه خبر خروج پیامبر اکرم از مکه را شنیده بودند، به همین خاطر هر روز صبح به حره –مکانی در ورودی مدینه- رفته و تا نیم روز منتظر قدوم مبارک پیامبر اکرم میماندند، تا اینکه گرمای سوزان نیم روز آنان را به خانه باز میگرداند. یک روز پس از انتظار بسیار زیاد به خانه باز گشتند و چون به خانههای خود رسیدند، مردی یهودی برای کاری به پشت بام رفت. وی رسول خدا را مشاهده نمود و از آنجا که نتوانست خودش را نگه دارد، با صدای بلند فریاد کشید: ای گروه عرب! این است شرف و عزت شما که انتظارش را میکشیدید. مسلمانان نیز از منازل خارج شده و در آن سوی حره با پیامبر دیدار کردند.
ابن قیم میگوید: مسلمانان از شادی قدوم مبارک رسول خدا فریاد تکبیر را سر دادند و بسویش شتافته تا با او دیدار کنند. آنها با رسول خدا دیدار نمودند و با تحیت نبوت به ایشان درود فرستادند و پیرامون ایشان گرد آمدند؛ پیامبر را آرامشی فرا گرفته بود و در همین هنگام وحی بر ایشان نازل میشد: (فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ) [تحریم: 4] «[بدانید] که الله دوست و یاورِ اوست و [نیز] جبرئیل و مردمان شایسته ـ از مؤمنان و فرشتگانـ [نیز] بعد از آن، پشتیبان [و مددکار او] هستند».
سپس پیامبر وارد مدینه شد و از آن روز به بعد یثرب، مدینه نامیده شد. روز ورود پیامبر به مدینه روزی به یاد ماندنی و درخشان بود که آوای شکر و تسبیح حق از خانهها و کوچهها بلند بود. رسول خدا از کنار خانهی هر یک از انصار که میگذشت، صاحب خانه لگام شتر ایشان را میگرفت و او را به خانه خویش دعوت میکرد. شتر همچنان میرفت تا اینکه به مکان کنونی مسجد النبی رسید و زانو خم کرد، سپس بلند شد و اندکی دیگر راه رفت، سپس به همان جای نخست بازگشت و زانو زد. آنجا محل سکونت بنی نجار -داییهای پیامبر- بود. پیامبر فرمودند: (أي بيوت أهلنا أقرب؟) «کداميک از خانههای اطرافيانمان نزديک است؟» ابو ايوب گفت: من، ای رسول خدا. پس پیامبر نزد ابوایوب انصاری ا ماند. [به روایت بخاری].